loading...
زیباترین اشعار شاعران معاصر
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
غروب 0 76 admin
mohammad بازدید : 16 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
مردی در حال پولیش كردن اتوموبیل جدیدش بود كه كودك خردسالش تكه سنگی را بداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت.
مرد آنچنان عصبانی شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دلیل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبیه نموده.
در بیمارستان به سبب شكستگی های فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد.
وقتی كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را دید
از او پرسید: "
پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد؟"
آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچی نتوانست بگوید به سمت اتوبیل برگشت وچندین باربا لگدبه آن زد.
حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی كه پسرش روی آن انداخته بود نگاه می كرد .
او نوشته بود "
دوستت دارم پدر"
روز بعد آن مرد خودكشی كرد!
برچسب ها داستان جالب ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 327
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 205
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 226
  • بازدید ماه : 310
  • بازدید سال : 635
  • بازدید کلی : 9,836