loading...
زیباترین اشعار شاعران معاصر
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
غروب 0 76 admin
mohammad بازدید : 12 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
زن نصفه شب از خواب بیدار شد و متوجه شد که همسرش تو تخت نیست!

پس بلند شد و به جست و جوی همسرش به طبقه ی پایین رفت که دید مرد تو آشپزخانه نشسته در حالی یه فنجان قهوه جلوشه و قطره ای اشک از چشمانش داخل فنجان افتاد...

پرسید"چی شده عزیزم؟!" و وارد آشپزخانه شد.."چی شده که این موقع شب اینجایی؟!"
مرد جواب داد "فقط داشتم به اولین قرار مون فکر میکردم!یادته؟20 سال پیش بود.."

زن اشک را از چهره ی شوهرش پاک کرد و گفت " آره عزیزم یادمه"

مرد با بغض ادامه داد"یادته تو ماشین داشتیم همدیگرو میبوسیدیم که بابات ما رو دید؟! "
زن نشست روی صندلی کار شوهرش و جواب داد "بله عزیزم،یادمه"

مرد در حالی که کلمات به سختی از دهانش خارج میشد گفت"یادته پدرت شات-گان گرفته بود تو صورتم و میگفت یا باید باهات ازدواج کنم یا بیست سال برم زندان؟!"

"آره،منم یادمه..."

مرد اشک دیگری ریخت و گفت :
"امروز میتونست روز آزادی م باشه!"
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 327
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 181
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 202
  • بازدید ماه : 286
  • بازدید سال : 611
  • بازدید کلی : 9,812